معنی مقابل آسان

حل جدول

مقابل آسان

سخت


آسان

سهل

یسیر

یسر

ساده، سهل

لغت نامه دهخدا

آسان

آسان. (ص، ق) خوار. سهل. هَین. یَسیر. اَهوَن. مُیسر. میسور. مقابل دشوار، سخت، صعب، دشخوار، مشکل. نض:
بدان آنگهی زال اندیشه کرد
وز اندیشه آسانترش گشت درد.
فردوسی.
ندیدم جهاندار بخشنده ای
بگاه و کیان بر درخشنده ای
همی این سخن بر دل آسان نبود
جز از خامشی هیچ درمان نبود
همی داشتم تا کی آید پدید
جوادی که جودش نخواهد کلید.
فردوسی.
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم ؟
فردوسی.
ور این رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشه ٔ شاه دل بگسلم.
فردوسی.
گر ایدون که با من تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی.
فردوسی.
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین.
فردوسی.
برآویخت با طوس چون پیل مست
کمندی ببازو، عمودی بدست
کمربندبگرفت او را [طوس را] ز زین
برآورد آسان و زد بر زمین.
فردوسی.
ز دانندگان گر بپوشیم راز
شود کار آسان بما بر دراز.
فردوسی.
همی باش و دل را مکن هیچ تنگ
که آسان شود مر ترا کار جنگ.
فردوسی.
کند [خدا] بر تو آسان همه کار سخت
ازوئی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
اگر سعد با تاج شاهان بدی
مرا رزم و بزم وی آسان بدی.
فردوسی.
همی پیلتن را بخواهی شکست
هماناکِت آسان نیاید بدست.
فردوسی.
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار.
منوچهری.
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی بگرفتش متواتر نه تبی.
منوچهری.
گفت ترا دشوار باشددویدن از پس من برنشین تا ترا آسان تر باشد. (تاریخ سیستان). هرگاه اصل به دست آید کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی). چون آسان گرفته آید آسان گردد. (تاریخ بیهقی).
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آن را نه خرسندی آسان کند.
اسدی.
بهو گفت با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کم و بیش.
اسدی.
میان عالم علوی و سفلی
باستادن نه کاری هست آسان.
ناصرخسرو.
اگر سهلست و آسان بر تو بر من
کشیدن ْ بار و پالان نیست آسان.
ناصرخسرو.
خیزم بفضل و رحمت یزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم.
ناصرخسرو.
گرچه صعبست عمل، از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود ای پور پدر بر تو صعاب.
ناصرخسرو.
نیست دشوار جهان بدتر از آسانش
چون همی بگذرد آسانش و دشوارش.
ناصرخسرو.
بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را.
ناصرخسرو.
و مر دهقانان و کشاورزان را بدین وقت [درسرطان] حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه). بدو [بمرجع] باید پیوست... آنگاه... انابت مفید نباشد نه راه بازگشتن مهیا... و نه طریق توبت آسان. (کلیله و دمنه). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله و دمنه). تا بر خوانندگان استفادت و اقتباس آسانتر باشد. (کلیله و دمنه).
هر روز بمیر صد ره و زنده بباش
کآسان نبود ترا بیکبار بمرد.
عطار.
هر کرا در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد.
عطار.
به آسان برنمیگیرم دل از لعل لبت آری
مگس آسان بشهد افتد ولی دشوار برخیزد.
جمالی شیرازی.
|| بی تعب. بی رنج:
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد.
فردوسی.
یکی چیز گرد آرد از هر دری
کشد رنج و آسان خورد دیگری.
فردوسی.
- آسان داشتن، استسهال. تهوین.
- آسان شدن، تیسر. (دهار). هون. (ادیب نطنزی) (زوزنی). یُسر. تسهل. تساهل. استیسار.
- آسان فراگرفتن، آسان گرفتن، تجوز. تساهل. سهل انگاشتن. مساهله. مسامحه. سهل انگاری کردن. استیسار. ترخص. (دهار). بچیزی نداشتن. خوار شمردن. خرد پنداشتن. اهمیت ندادن:
کمان دار دل را، زبانت چو تیر
تو این داستان من آسان مگیر.
فردوسی.
ز بغداد راه خراسان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت.
فردوسی.
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر.
فردوسی.
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بر دل آسان مگیر.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که کار جهان بر دل آسان مگیر
بدان ای برادر که بیداد شاه
پی پادشاهی ندارد نگاه.
فردوسی.
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی.
سعدی.
- آسان فراگرفتن با کسی، میاسره. (زوزنی).
- آسان فراگرفتن با یکدیگر، تسامح. (زوزنی).
- آسان فراگرفتن چیزی را، ترخص. (زوزنی).
- آسان فراگرفتن در معامله، اغماض. تغمیض.
- آسان کردن، تسمیح. تسهیل. (دهار). تیسیر. (زوزنی). تسریح. تهوین. (مجمل اللغه). تخفیض.
|| مُرفّه. خوش:
چو دانش تنش را نگهبان بود
همه زندگانیش آسان بود.
فردوسی.
همه شبهای دیگر آسان باش.
نظامی.
- امثال:
آسان گذران کار جهان گذران را.
آسان گردد بر آنچه همت بستی.
بر آسمان شدن آسان بود بپای براق.
ظهیر فاریابی.
بنظاره بر، جنگ آسان بود.
اسدی.
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود.
عنصری.
که آسان زید مرد آسان گذار.
نظامی.
مشکلی نیست که آسان نشود
مرد باید که هراسان نشود.
؟
هرچه آسان یافتی آسان دهی.
مولوی.
- آئین و آسان، آئین و سان:
که خرد و بزرگ و زن و مرد پاک
بگویند و از کس ندارند باک
همه بر سر کار و سامان خویش
بجویند آئین [و] آسان خویش.
شمسی (یوسف و زلیخا).

آسان. (اِ) در بعض فرهنگها به معنی بنیان آمده است چنانکه آسال را نیز به همین معنی آورده اند و آن اشتباهی است که از غلط خواندن بیت ابوشکور دست داده است. رجوع به آسال و آسان فکن شود.

آسان. (ع اِ) ج ِ اُسُن. شمائل. اخلاق. || ج ِ اُسُن، به معنی بقیه ٔ پیه. || رشته های رسن و دوال.


مقابل

مقابل. [م ُ ب َ](ع ص) رجل مقابل مُدابَر؛ مردی نیک گوهر.(مهذب الاسماء). رجل مقابل، مرد گرامی از جانب مادر و پدر.(منتهی الارب)(از آنندراج)(ناظم الاطباء).کریم النسب از جانب پدر و مادر و در اساس گوید: رجل مقابل مدابر؛ مرد کریم الطرفین.(از اقرب الموارد).

مقابل. [م ُ ب ِ](ع ص) روبارو، و با لفظ شدن و کردن و افتادن و داشتن با چیزی مستعمل.(آنندراج). روباروی و مواجه.(ناظم الاطباء). روبرو. رویاروی. محاذی. حَذو. حِذاء. مواجه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
تاتاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او فرودآمد.(چهارمقاله ص 26). چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند... نیمی از لشکر ماکان به جنگ دستی گشادند.(چهارمقاله ص 27). در مقابل دهان هر یک نایژه ای آویخته که بقدر حاجت شیر می دادی.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1ص 41).
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم.
سعدی.
گویی که نشسته ای شب و روز
هر جا که تویی مقابل من.
سعدی.
گفتم اگر ببینمت مهر فرامشم شود
می روی و مقابلی غایب و در تصوری.
سعدی.
هرگز نشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری باجان بود مقابل.
جامی.
هنوزم قبله ٔ جان صورت تست
به صورت گر چه رفتی از مقابل.
جامی.
- باد مقابل، باد موافق:
باز جهان بحر دیگر است و مدور
شخص تو کشتی است، عمر باد مقابل.
ناصرخسرو.
باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برساندش اگرچه دیر به ساحل.
ناصرخسرو.
و رجوع به بادشود.
- مقابل شدن، روباروی شدن. مواجه شدن.(ناظم الاطباء).
- || دوچار شدن و بهم رسیدن و ناگهان به هم رسیدن.(ناظم الاطباء).
- مقابل کردن، روبه رو کردن. روبه رو قرار دادن.
|| برابر. ازاء.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
همی خواهم به کلک صدق و اخلاص
نویسم چند حرفی در مقابل.
جامی.
راحت اندر مقابل رنج است
اژدها در مقابل گنج است.
مکتبی.
- مقابل کردن، دربرابر هم نهادن. مقابله کردن. تطبیق کردن: وصیت کرد که در اینجا خمی در زیر خاک است نسخه ای از تورات در آنجا نهاده است برفتند و بازکردند و برگرفتند و با آنکه عزیز می خواند مقابل کردند، حرفی کمابیش نبود، به او ایمان آوردند.(تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 457).
|| مساوی.(ناظم الاطباء). معادل. همسنگ. هم ارزش. همانند:
مانده را دیدنش، مقابل خواب
تشنه رانقش او، برابر آب.
نظامی(هفت پیکر چ وحید ص 60).
هرگزنشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری با جان بود مقابل.
جامی.
- مقابل شدن، برابر و مساوی شدن.(ناظم الاطباء). همسطح شدن: و چون شهر و حصار در خرابی و ویرانی با یکدیگر مقابل شد... روز دیگر...خلایق را که از زیر شمشیر جسته بودند شمار کردند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 95). || ضد. مخالف. || دو برابر.(ناظم الاطباء).
- مقابل شدن، دو برابر شدن.(ناظم الاطباء).
|| حریف دردکش و بدین معنی مقابل کوب نیز آمده.(آنندراج). || در اصطلاح احکام، هفتمین خانه یا هفتمین برج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||(اصطلاح منطق) هر قضیه ای که محمول و موضوعش متعین باشد، چون محمول موضوع کنیم و موضوع محمول آن را عکس خوانیم چون مقابل موضوع به عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول محمول آن را مقابلش خوانیم و چون مقابلها منعکس کنیم آن را عکس مقابلش خوانیم.(اساس الاقتباس صص 123- 124). و رجوع به همین مأخذ شود.


آسان گذاری

آسان گذاری. [گ ُ] (حامص مرکب) سماحت.مسامحه. تسامح. مسامحت. مساهله. اغماض:
به آسان گذاری دمی میشمار
که آسان زیَد مرد آسان گذار.
نظامی.

عربی به فارسی

مقابل

در مقابل , برضد , در برابر

فرهنگ معین

آسان

[په.] (ص. ق.) امری که سخت و دشوار نباشد، سهل. مق دشوار، سخت.

مترادف و متضاد زبان فارسی

آسان

ساده، سهل، میسر، بی‌رنج، راحت،
(متضاد) بغرنج، دشوار، سخت، شاق، غامض، متعسر، مشکل

فرهنگ عمید

آسان

امری که انجام آن به راحتی ممکن باشد، بدون تلاش زیاد، به راحتی، سهل، آسوده،

معادل ابجد

مقابل آسان

285

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری